ForeverMissed
Large image
Stories

Share a special moment from Saba's life.

Write a story

Spring

February 20, 2013


As if you are describing spring... You are the Spring. Fresh, innocent, pure and bright. It is funny, you leave us and all of a sudden you are an angel.

When I was a kid my grandpa used to call me "angel" and when I complained he said you don't eat food, only the angels don't eat.

I guess you really are an angel...

January 29, 2013

 

افتااد

آنسان که برگ

-آن اتفاق زرد-

می افتد

افتاد

آنسان که مرگ

-آن اتفاق سرد-

می افتد

اما

او سبز بود و گرم که

افتاد

(؟)

 

یلدا

December 19, 2012

صبای عزیز

بی تو

تمام روز ها و شب ها یلداست...

 

 

 

یلدات مبارک دوست دوست داشتنی من

گل سرخ 29

December 2, 2012

 گل  سرخ برای صبا29
ازطرف شیرین علیرضا والناز صدوقی
برای 29 سال با ما بودن  

October 26, 2012

اتاق خواب صبا یک لامپ بزرگ داشت که نورش خیلی زیاد بود با صبا بصورت کاملا ابتکاری با بک تیغ اره گرد وچندتازنجیر کوچولو یه چیزی شبیه به لوستر ساختیم که نور رو به سقف بازاب می کرد و نور اتاق ملایم تر شده بود.

این عکس فکر می کنم فروردین 1391 باشه یک شب قبل ازخواب
اینجا صبا از حولش برای زیر سرش استفاده کرده

Desert Trip

October 26, 2012

تقريبا يک سال پيش بود با صبا براي تفريح بيابانگردي طولاني رو با موتور شروع کرديم.جاهاي زيادي رو ديدم که .توي راه يکي از روستا هايي را که رد شديم گنج آباد بودو اسم اين سفر رو سفرگنج آباد گذاشتيم
ازدور که اين دو تا حفره اطراف صبا نظر مارو جلب کرد ما هم کنجکاوي سري با اينجا زديم.

 

وقتی‌ که همه خواب بودیم

October 23, 2012

مرداد ۱۳۷۰ بود، من ۹ سالم بود و تو ۸ سالت....کنار ساحل نشسته بودیم و داشتیم با ماسه‌ها بازی‌ میکردیم...نمیدونم چی‌ می‌ساختیم، شاید قلعه آرزوهامون رو....من پشت به دریا نشسته بودم و تو روبروی من نشسته بودی.....حتا الان که فکر می‌کنم طرز نشستنت رو هم یادمه....روی دو تا پات نشسته بودی و داشتی با دستای کوچیکت ماسه‌ها رو برمیداشتی و توی سطل میریختی....می‌خواستی ستون قلعه آرزوها رو بسازی...بیل‌چه دست من بود....همون موقعی‌ بود که چون بزرگتر بودم بعضی وقتها بهت زور می‌گفتم....حالا که بهش فکر می‌کنم از خودم بدم میاد....یه موج خیلی‌ بزرگ اومد، من نمیدیدمش چون پشت سرم بود...موج انقدر بزرگ بود که از روی من رد شد....چیزی نفهمیدم فقط یه لحظه احساس کردم که دارم با موج برمیگردم تو دریا....داد زدم:"صباااااا کمک!".....تو دست کوچیکتو دراز کردی و انقدر دست منو با تمام توان کشیدی که دریا منو با خودش نبرد.....من داشتم میرفتم اما تو دستمو گرفتی‌ ....تو همهٔ این سالها چقدر ازت چیز یاد گرفتم....و تو چقدر از زمانت جلوتر بودی، چقدر...این گلبویی که الان داره اینارو می‌نویسه اگه تو نبودی یه گلبوی دیگه بود و من خیلی‌ چیزا رو به تو مدیونم.....خیلی‌

مرداد ۱۳۹۱ بود، من ۳۰ سالم بود و تو ۲۹ سالت....تو ایران بودی و من ایتالیا....تو داشتی میرفتی....اما من...من دستتو نگرفتم....نگرفتم....هزار بار به لحظه ای‌ که رفتی‌ فکر کردم و ساعتها رو جمع و تفریق کردم که بفهمم من در اون لحظه چی‌ کار می‌کردم...تو لحظه ای‌ که تو رفتی‌ ..... و میدونی‌ چی‌ آزارم میده؟؟؟ اینکه وقتی‌ تو رفتی‌ من خواب بودم، خواب صباااا....تو اونور دنیا داشتی میرفتی و من اینور دنیا خواب بودم....خیلی‌ خسته بودم،تازه بعد از ۹ ساعت پرواز رسیده بودم خونه، به مامانم زنگ زدم که بگم رسیدم، مامانت اینا خونه ما بودن....مامانم گفت خاله فریده تهران می‌‌مونه که تو میای تورو ببینه....من فرداش داشتم میومدم ایران صبا.....خوشحال بودم که دارم میام....من رسیدم تهران، خاله فریده ولی‌ تهران نبود، مامانم هم تهران نبود، خاله پری هم تهران نبود، هیشکی تهران نبود....فقط بابام و برزو بودن و آوار نحسی این خبر.....ولی‌ هیچ کدوم از اینا مهم نیست....مهم اینه که من دستتو نگرفتم....تو داشتی میرفتی و من دستتو نگرفتم صبا

September 24, 2012

"من در کنار کویر زاده شده ام. در این سرزمین بسیارند بادهایی که موجودات زنده اند. بعضی آواره اند، بعضی ساکنند،  دل سختند، دل نازکند، شوخند، عبوسند. بعضی بادها دست آموزند. بعضی وحشی. آدمیزاد آنها را خوب می شناسد و به نام می خواند.

نام من باد صباست!"

 

من از آبم. جلایم رنگ آبی. رنگ محرابها و گنبدها، حوضها و رودخانه ها، جاری در رگهای من.

 شهر من هم اصفهان. با کوچه و پس کوچه هایی دنج و تنگ.

 

من از خاکم. درونم آتش است، مهر است. صفایم پای عریان در درون برکه و مرداب ها غلتیدن است.

من از شرق آمدم. یک مسافر. من سبک بارم. پر از اندیشه و پندار و آرمانم.

 

من از بادم. خوی من پویندگیست. رسم من بیدار کردن و لرزاندن دلهاست.

چه آن دل از آنˏ ماهیانی بزدل وترسو و یا از آنˏغولهای درشت و دیب پیکر که در زمانهایی دور تر میزیسته اند. دل دل است.

 

من از عشقم. نگاهم تا نهایت می شکافد. درست و تلخ و زیبا و سراب را می شناسد.

من از پوشش ، ریا کاری و چاپلوسی درحضور باد دیو ننگ پرور بیزارم. این نقابها هیچکدام با چهره ام سازگار نیست. می روم.

 

من اکنونم. جاودانه در درون هر چه هست. من امیدم، خنده ام، بادم. می نوازم گونه های گرمت را، می فشارم شانه هایت را. خبر از یار که آوردم بدان آنجا منم. من.

نام من باد صباست!


http://www.youtube.com/watch?v=jL3LB650plw

The man who sold the world...

September 18, 2012
The Man Who Sold The World (1)

صبا را اولین بار در اردیبهشت ۶۲ دیدم. من ۱۰ ماهم بود و صبا چند روزش. از آن روز تا ۲۹ سال بعد صبا با آن چشم‌های سیاه و براق و باهوشش جزیی از زندگی‌ من بود. از صبا اولین تصویری در ذهنم نیست، چون همیشه در کودکیم حضور داشت. تنها چیزی که بخاطر دارم توصیفی بود که از او پیش دوستانم می‌کردم:" من یه پسرخاله دارم که...". تقریبا تمام دوستان کودکیم می‌‌شناختندش.....روزهای اصفهان رفتن من یا تهران آمدن صبا شادترین روزهای کودکیمان بود و گریه‌های همیشگی‌ موقع خداحافظی...بعدها که بزرگتر شدیم گریه‌ها از بین رفت و ما یاد گرفتیم که میشود از راه دور برای یکدیگر نامه نوشت. بعدتر نامه تبدیل به تلفن شد، و ما همچنان که با هم از فکرهایمان، ترس‌هایمان و آرزوهایمان حرف میزدیم بزرگ شدیم و در تمام روزهای خوب و بد زندگی‌ در کنار هم بودیم....

من به صبا مدیونم، به خاطر تمام چیزهایی که به من یاد داد...به خاطر تمام بحث هایئ که با هم میکردیم، به خاطر تمام موزیک هایئ که با هم گوش می‌دادیم و بخاطر تمام درد دلهایی که با هم میکردیم....بزرگسالی‌ مسخره و پر مشغله این حرف زدن‌ها را کمتر کرد، ولی‌ صبا برای من همان صبا بود، همان صبای فرفری.....آخرین بار که با هم حرف زادیم روز تولدم بود. گفتم:" دلم برات تنگ شده فرفری، میبوسمت تا بزودی ببینمت."...سه هفته بعد در هواپیما به سمت ایران می‌‌آمدم و برای دوستی‌ که کنارم نشسته بود می‌گفتم که:" من یه پسرخاله دارم که...."، همان جمله روزهای کودکی!....پایم که به زمین رسید آوار نحسی این خبر روی سرم خراب شد.....و من درد کشیدم، در تقلّای فهمیدن اینکه چگونه ممکن است....

صبا انسان کاملی نبود مثل تمام انسانها، صبا ولی‌ منحصر به فرد بود....تفکراتش، حرفهایش و شخصیتش....فکر نمیکنم کسی‌ که صبا را حتا یکبار دیده باشد از خاطرش برده باشد. پررنگ بود و کمرنگ کردنش غیر ممکن، حتا اگر خودش به زور می‌خواست خودش را کمرنگ جلوه دهد....مهری که بر شناسنامه‌اش خورد هیچگاه نخواهد توانست مهری را که خودش بر ذهن تمام کسانی‌ که میشناختندش زد از بین ببرد....صبا خودش را برای همیشه حک کرده، در ذهن و قلب تمام کسانی‌ که میشناختندش، دوستش داشتند و تحسینش میکردند....و این کار هر کسی‌ نیست جز یک انسان منحصر بفرد....و در ساعت ۱۸:۴۰ جمعه ۲۰ مرداد ۹۱ زمان ایستاد، به احترام انسانی‌ که روحی‌ بزرگ و سرکش داشت....صبا اما ماندگار است، همانطور که یکی‌ برایش نوشته بود :"مرگ طوفان بلا نیست، نسیمی است وزنده از جانب بهشت تا روح عطرآگین انسانی‌ بزرگ را را برای ضیافت جسمی‌ دیگر تطهیر کند...غروبش را باور نکن، او رفت تا همانند آفتاب در حلقه‌ای در طلوع بی‌ پایان در سرزمینی تازه تولّد یابد."

صبا بختیار

September 16, 2012

صبا بختیار در ساعت 18:40 روز 27 اردیبهشت پا به عالم خاکی گذاشت و در ساعت 18:40 روز جمعه 20/05/91 به دعوت فرشته نگهبانش عالم خاکی را وداع گفت

Share a story

 
Add a document, picture, song, or video
Add an attachment Add a media attachment to your story
You can illustrate your story with a photo, video, song, or PDF document attachment.